سحرگاهان دوباره لحضه آخر نمازم را قضا کردم
برای بودنت پیشم خدارا هم صدا کردم
تو بی من رفتی و اینجا مرا تنها رها کردی
همان لحضه میان سجده آخر از این دنیا ودا کردم
که بعد رفتنت بودن برایم پوچ و بی معنیست
نمی خواهم زمین را پس زمانم هم فدا کردم
رفت شاید تا همین بالا تر سر آن کوچه بن بست قدیمی که
هنوز
شاطر عباس و رسول توی آن نانوایی بعد ده یا سی سال نان تازه دارند
دو
سه تا سنگک داغ بعد آن نانوایی کاسه ای پر ز حلیم بوغلمون و یه بسته ریحون
بعدِ یک دغ الباب توی آن سفره گلدار جهازی ننه با دو لیوانِ
چای
رفت شاید تا همین بالاتر بعدِ پیچ اول سرِ کوی گلها
پسری با دو گله موی فشن با 206 زرد زدُ انداخت زمین همۀ خاطرۀ این هشتاد.
رفت شاید تا همین بالاتر یکمی بالاتر از این سقف زمین ......
خوب بقیشم شما بگین